.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۹۱→
نمی دونستم باید ازحرفای آخر رضا بخندم یا باید ازحرفای آخر نیکا گریه کنم!
قاطی کرده بودم فجیع!!!!آخه این چه وضعشه؟خیلی روز گندیه!خدا کنه زودتر تموم شه واتفاق بد دیگه ای نیفته!!!
توافکار خودم بودم که صدای زنگ گوشیم من به خودم آورد.به گوشی نگاه کردم.نیکا بود!!!
دوست نداشتم جوابش و بدم.واسه همینم بی توجه به زنگ زدن موبایل،به درخت روبروم خیره شدم.
نیکا دست بردار نبودویه بند زنگ می زد!ای بابا!بیخیال دیگه.چه کاریه؟!خب قطع کن اونو دیگه،ترکید!
گوشیم انقدر زنگ خورد که وسوسه شدم وتصمیم گرفتم که جواب بدم.علارغم تمام حرفایی که زدم ودل پرم از نیکا ،دلم براش پرمی کشید!!!
گوشی وازتوی کیفم بیرون آوردم ودکمه سبزو فشار دادم:
- بله؟!
- بله وبلا!کدوم گوری هستی تو؟
- فکرنمی کنم برای سرکار الیه مهم باشه.
- چرا.اتفاقاخیلی خیلی مهمه.
- عه!!!؟!!؟پس اگه انقدر براتون مهمه،چرا جلوی شیدا جون من وسنگ رویخ کردین؟!
نیکا ملتمس گفت:بیخی بابا!توچقدر گیری.حالا کاریه که شده دیگه.
- می تونست نشه.اگه تو پشت من وایمیستادی اینجوری نمی شد.
- دیا!!!! اذیت نکن دیگه.
- من اذیت نکنم یاتو؟!مثل اینکه تواصلا حالیت نیست چی کار کردیا!!
- می شه بفرمایید چی کار کردم که شماانقدر ازدست من ناراحتید؟
- دیگه چیکارمی خواستی بکنی؟!آبروی نداشته ام وجلوی اون دختره بی شعور پزکی زشت بی ریخت بردی.به توام می گن دوست؟!ای خاک توسرمن کنن با این دوست داشتنم.
- باورکن من فقط می خواستم به شیدا کمک کنم.همین!
- بعله!!!اون که صدالبته. فقط من نمی دونم چرا گاهی اوقات روحیه پتروس فداکاری تو وجود شما زنده می شه!!!!ازاین به بعد باید بهت بگیم نیکو ،ننه ی بروسلی دیگه.
بااین حرفم یکی ازخنده ترکید.اولش فکر کردم، نیکاس اما یه ذره که دقت کردم،دیدم صدا ازپشت سرم میاد.سرم و چرخوندم ودیدم ای دل غافل!!!!بدبخت شدم رفت.
ارسلان ومتین درست پشت سرمن روی چمنانشسته بودن.البته نشسته که نه!!!ارسلان ازخنده پهن زمین شده بود ومتینم به صورت نوسانی بالاو پایین می رفت!!!!
وای خدا!!!!من چرا انقدراحمقم؟!چجوری اینارو ندیدم؟!مگه میشه؟!مگه من کورم که دوتا آدم به این گندگی رو نبینم؟!
اَه!!!!مثل اینکه من اگه یه روز ضایع نشم،روزم شب نمیشه!
صدای نیکا مانع ازفکر کردن به شاهکارم شد:
- دیانا؟!!!دیانا!!!کوشی تو؟!دیا...
گوشی و به سمت گوشم بردم وخیلی آروم گفتم:نیکو فعلا!
وقطع کردم.
به ارسلان ومتین خیره شده بودم وداشتم تودلم به خودم فحش می دادم!
سعی کردم مثل همیشه موضع خودم و حفظ کنم و وا ندم...بااینکه همش ضایع می شم ولی بزنم به تخته سنگ پاقزوینم!
اخم غلیظی کردم وروبه ارسلان گفتم:نیشت و ببند!
بااین حرفم،متین خفه خون گرفت اما ارسلان نه تنهاخفه نشد بلکه خنده اش شدت گرفت!
قاطی کرده بودم فجیع!!!!آخه این چه وضعشه؟خیلی روز گندیه!خدا کنه زودتر تموم شه واتفاق بد دیگه ای نیفته!!!
توافکار خودم بودم که صدای زنگ گوشیم من به خودم آورد.به گوشی نگاه کردم.نیکا بود!!!
دوست نداشتم جوابش و بدم.واسه همینم بی توجه به زنگ زدن موبایل،به درخت روبروم خیره شدم.
نیکا دست بردار نبودویه بند زنگ می زد!ای بابا!بیخیال دیگه.چه کاریه؟!خب قطع کن اونو دیگه،ترکید!
گوشیم انقدر زنگ خورد که وسوسه شدم وتصمیم گرفتم که جواب بدم.علارغم تمام حرفایی که زدم ودل پرم از نیکا ،دلم براش پرمی کشید!!!
گوشی وازتوی کیفم بیرون آوردم ودکمه سبزو فشار دادم:
- بله؟!
- بله وبلا!کدوم گوری هستی تو؟
- فکرنمی کنم برای سرکار الیه مهم باشه.
- چرا.اتفاقاخیلی خیلی مهمه.
- عه!!!؟!!؟پس اگه انقدر براتون مهمه،چرا جلوی شیدا جون من وسنگ رویخ کردین؟!
نیکا ملتمس گفت:بیخی بابا!توچقدر گیری.حالا کاریه که شده دیگه.
- می تونست نشه.اگه تو پشت من وایمیستادی اینجوری نمی شد.
- دیا!!!! اذیت نکن دیگه.
- من اذیت نکنم یاتو؟!مثل اینکه تواصلا حالیت نیست چی کار کردیا!!
- می شه بفرمایید چی کار کردم که شماانقدر ازدست من ناراحتید؟
- دیگه چیکارمی خواستی بکنی؟!آبروی نداشته ام وجلوی اون دختره بی شعور پزکی زشت بی ریخت بردی.به توام می گن دوست؟!ای خاک توسرمن کنن با این دوست داشتنم.
- باورکن من فقط می خواستم به شیدا کمک کنم.همین!
- بعله!!!اون که صدالبته. فقط من نمی دونم چرا گاهی اوقات روحیه پتروس فداکاری تو وجود شما زنده می شه!!!!ازاین به بعد باید بهت بگیم نیکو ،ننه ی بروسلی دیگه.
بااین حرفم یکی ازخنده ترکید.اولش فکر کردم، نیکاس اما یه ذره که دقت کردم،دیدم صدا ازپشت سرم میاد.سرم و چرخوندم ودیدم ای دل غافل!!!!بدبخت شدم رفت.
ارسلان ومتین درست پشت سرمن روی چمنانشسته بودن.البته نشسته که نه!!!ارسلان ازخنده پهن زمین شده بود ومتینم به صورت نوسانی بالاو پایین می رفت!!!!
وای خدا!!!!من چرا انقدراحمقم؟!چجوری اینارو ندیدم؟!مگه میشه؟!مگه من کورم که دوتا آدم به این گندگی رو نبینم؟!
اَه!!!!مثل اینکه من اگه یه روز ضایع نشم،روزم شب نمیشه!
صدای نیکا مانع ازفکر کردن به شاهکارم شد:
- دیانا؟!!!دیانا!!!کوشی تو؟!دیا...
گوشی و به سمت گوشم بردم وخیلی آروم گفتم:نیکو فعلا!
وقطع کردم.
به ارسلان ومتین خیره شده بودم وداشتم تودلم به خودم فحش می دادم!
سعی کردم مثل همیشه موضع خودم و حفظ کنم و وا ندم...بااینکه همش ضایع می شم ولی بزنم به تخته سنگ پاقزوینم!
اخم غلیظی کردم وروبه ارسلان گفتم:نیشت و ببند!
بااین حرفم،متین خفه خون گرفت اما ارسلان نه تنهاخفه نشد بلکه خنده اش شدت گرفت!
۳۱.۴k
۲۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.